❤🔥
دهنت سرویس شادی . ط بهم گفته بودی یه تولده .
حال خوبی نداشتم ...
از بوی مشروب و قلیون و سیگار که تو ویلا پیچیده بود حالت تهوع گرفته بودم ...
شادی بهم گفته بود تولده ...
این ک پارتیه
دختر و پسر تو پیست میرقصن ...
حس خوبی به فضا ندارم
میرم داخل محوطه حیاط تا شاید یکم حالم بیاد سر جاش ...
سمت تاب میرم و میشینم ...
نگاهم میفته به ماه ...
امشب ۱۴ ماهه . ماه کامل و نورانی ...
هر وقت به ماه نگاه میکنم یاد نامی میفتم ...
کاش هنوزم بود ...
کاش دوسم داشت ...
غرق فکر به نامی بودم که نگاهم افتاد به پسری که مشخص بود مست و در حال بیرون اومدن از فضایی داخله
به هوای اینکه امشب تولده و همه دخترن . لباس باز و راحتی برداشتم و به اصرار شادی حتی وقتی فهمیدم پارتی مختلط هست نزاشت مانتو تنم کنم و واقعا معذبم ، سعی کردم خودمو از چشم اون پسره دور نگه دارم
کاش بتونم یه جوری ازین خراب شده بزنم بیرون ...
ترسیده به اطرافم نگاه میکردم که یهو از پشت سر یه دست دور گردنم حلقه شد و بعدش صدای شادی پیچید تو گوشم که گفت :
نازی من چطوره ؟
اخمو و هول زده نگاه کردم و زهرماری نثارش کردم که گفت :
چرا ط انقد فراری هستی !
گفتم میخان برم ... بزار برم دیگ
شادی میخاست چیزی بگه که برادرش رو دید که داره میره بیرون از ویلا ...
صداش و رفت پیشش منم سرجام نشستم و دلم میخاست برم ...
نگاهم به شادی و برادرش شایان بود که دیدم شادی داره حین حرف زدن با برادرش به من اشاره میکنه ...
اوضاع داشت عجیب می شد که دیدم شادی داره میاد سمتم ...
منم بلند شدم و چند قدم باقی مونده بهش رو خودم طی کردم ....
با رسیدن بهم گفت : شایان میخاد بره خونه ، اگه میخای ت رو هم برسونه ...
با این حرفش خوشحالی تو چشمام برق زد و خاستم بگم که میرم وسایل هامو بردارم که به دیدن شایان پشت سر شادی حرفم تو دهنم ماسید
خیلی بد داشت نگاه میکرد و من رنگ به رنگ میشدم ازین طرز نگاه
بی حرف سمت در قدم برداشتم تا برم لوازم هام بردارم .
وسایل هامو گذاشته بودم تو اتاق طبقه بالا ...
من که رفتم شادی با شایان داشت صحبت میکرد و همراهم تا داخل نیومد
منم سر ب زیر از بین جمعیت رد شدم خودمو رسونم به همون اتاقی که وسایل هام داخلش بود . رفتم داخل و مشغول جمع کردن وسایلم بودم که دستی روی شکمم نشست
روم رو برگردوندم که چهره اون شخص رو ببینم که با همون پسره مست روبه رو شدم ...
منو به سمت خودش کشید و سرش رو تو گردنم فرو برد
قلبم داشت از حضور تو این لحضه تیر میکشید و حس میکردم پاهام سست شده ...
توی بهت فرو رفته بودم که سکوت اتاق با صدای پسره شکسته شد ...
لب زد : بوی خوبی میدی...حالآدمو جا میاره
گفتم : ت...توروخ...دا و...ولم کن..ن
گفت : آروم باش ، بزار منم آروم باشم ، بعد یکم حال میزارمت بری ... اوکی ! ... آفرین نازی خانوم
قلبم با گفتم این جمله اش داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد . اسم منو از کجا میدونست !
گفت : چرا انقد میلرزی ! میترسی! ترس نداره ...
میخای اسم منو بدونی!
نفسش رو روی زیر گوشم رها میکنه و زمزمه میکنه : فکر کردم منو شناختی
فکرم رو به کار انداختم ...
این کی میتونست باشه ...
نامی ؟!
نح !
نامی من خیلی خوشتیپ و خش قیافه بود ...
نح امکان نداره ...
صداش به گوشم رسید که گفت: نامیتو نشناختی ؟!
نمیگی میزاری میری دق میکنه ، میمیره ، نابود میشه ؟!
منو بیشتر به خودش چسبوند و نفسش رو لای موهای بلندم رها کرد
خشکم زده بود ...
نح حرفی
نح پلکی
نح حسی
اسمشو به زبون اووردم : نامی ...
لب زد : جون نامی ... عمر نامی ... نفس نامی
دیگ اشکام راه خودشو پیدا کرده بودن ...
شروع کردم به پرخاش . با میکوبیدم به سینه اش
من اونو ول نکرده بودم ، اون منو تنهام گذاشت .
من داد میزدم ولی اون فقط نگاهم میکرد . مست و خمار ...
میترسیدم از نگاهش ، خودمو و شاری رو لعن میگفتم بخاطر لباسای تنم ...
ترسیده ازش فاصله گرفتم ...
اومد سمتم و هلم داد سمت تخت که خیمه زد روم
بهت تو تمام رفتارم مشخص بود
همه چیز همه حرف همه حرکاتش برام گنگ بود ...
دلم واسه نفسهاش ...
بوی عطرش ...
لک زده بود .
موهای رو شقیقه ام رو داد پشت گوشم و گفت :
چرا تنهام گذاشتی!
زمزمه کردم : من تنهات نزاشتم ، ط گذاشتی رفتی .
نامی : من؟!
ط بلاکم کردی . خونتو عوض کردی . شمارتو عوض کردی . بعد من گذاشتم رفتم ؟!
نازی: اگه ط اون روز با نادیا نبودی ، این اتفاق نمیافتاد
این جمله ام که تموم شد پسش زدم و بلند شدم که مچم اسیر دستاش شد ...
کشید منو سمتش که افتادم روی پاهاش ...
نفسش بوی الکل میداد ... ولی من هنوزم این نفس رو موقع برخورد با پوستم دوست داشتم ...
دلم گریه میخاست
ولی نح ... نباید کم می آوردم...
حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ...
سر و صدای زیادی تو گوشم اکو میشه و فقط دلم یه تسکین میخاد ...
اینکه نامی بگه همه اینا سوءتفاهم بوده ...
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
ادامه دارد ...